هوای شرجی _ محمدامین آقایی



سوت قطار می پیچه توی سرم ، همهمه شد باز خبری دویده
واگن ها میشه خالی و دل من ، آره آره به مقصدش رسیده
ورودی صحن تو هستم آقا ، بی نفس اضافه وارد میشم
دستم و روی سینه می گذارم و ، فقط به زیر لب سلامی میدم
تموم حرفام میشه توی سلام ، خلاصه ی خلاصه ی خلاصه
دست خالی اومده ام آقا جون ، همراه من چن تا تیکه لباسه
قدم قدم به سمت یک پنجره ، سقاخونه دوباره غوغا شده
توی صف شلوغ اون می ایستم ، حادثه ها برام چه زیبا شده
میون آینه کاری های حرم ، شکسته ام حال خوشی ندارم
چشم های من بارونی میشه آقا ، مفاتیح الجنان رو برمیدارم
گوشه ای از حرم توی ازدحام ، دفتر شعرم رو گذاشتم زمین
اومده ام تا که بگم براتون ، بیتایی از خودم برا تو همین…
تفالی می زنم و می خونم ، بیتایی که با اشک من بریده
قلم رو روی کاغذم گذاشتم ، غزل به شاه بیت خودش رسیده



سوت قطار می پیچه توی سرم ، همهمه شد باز خبری دویده
واگن ها میشه خالی و دل من ، آره آره به مقصدش رسیده


ورودی صحن تو هستم آقا ، بی نفس اضافه وارد میشم
دستم و روی سینه می گذارم و ، فقط به زیر لب سلامی میدم
تموم حرفام میشه توی سلام ، خلاصه ی خلاصه ی خلاصه
دست خالی اومده ام آقا جون ، همراه من چن تا تیکه لباسه


قدم قدم به سمت یک پنجره ، سقاخونه دوباره غوغا شده
توی صف شلوغ اون می ایستم ، حادثه ها برام چه زیبا شده
میون آینه کاری های حرم ، شکسته ام حال خوشی ندارم
چشم های من بارونی میشه آقا ، مفاتیح الجنان رو برمیدارم


گوشه ای از حرم توی ازدحام ، دفتر شعرم رو گذاشتم زمین
اومده ام تا که بگم براتون ، بیتایی از خودم برا تو همین…
تفالی می زنم و می خونم ، بیتایی که با اشک من بریده
قلم رو روی کاغذم گذاشتم ، غزل به شاه بیت خودش رسیده


"محمدامین آقایی"



قوی تر آمدم اما خداقوت به بازویت

که بردی لشکر قلب مرا با تارِ گیسویت

 

نمی دانم میان برق چشمانت چه وردی بود

که هم جادوگران ماندند در تفسیر جادویت

 

تو آن سیلی و من آوار گیلانم تو میدانی

که هر دم غرق می گردم میان این هیاهویت

 

نمی دانم کجا آموختی علم قضاوت را

که هر جا بوده حق با من تو گفتی از ترازویت

 

شبیه تنگ بی ماهی بدون تو چه آرامم

دچارت بودم و در انتظار نوش دارویت

 

کتابی یافتم در "عمق تنهایی" خود از خود

از امشب می شوم با شعرهایم من غزل گویت

 

"محمدامین آقایی"

 


 .

توی ذهنم سکوتِ انباری است

که پر از بمب های ساعتی است

کوه آتشفان کاغذ ها

در دلش خاطرات خط خطی است

.

پای میز همیشه یک رنگم

می نشینم که دردِ دل دارم

کاغذ من به زیر باران ماند

گریه کرده دوباره افکارم

.

می نویسم "دوباره تنهایی"

شب شده دوباره مهتاب است

می نویسم همیشه بیدارم

می نویسم شب است و او خواب است

.

در تماشای دیگران هستم

پرده ها را کنار من زده ام

شهر من بی ستاره تر شده است

چشم در چشم آسمان شده ام

.

قاصدک آمد و کنارم ماند

حرف ها را یکی یکی گفتم

گریه هم سهم کودکان باشد

من که مَردم ، همیشه سر سختم

.

قهوه ی تلخ از دهان افتاد

زندگی که همیشه بی او نیست

گر چه قلبم پر از تَرَک شده است

قلب یک مرد ، بند به یک مو نیست

.

آتشی در میان ذهن من است

خاطرات سیاه می سوزد

چرخ خیاطی قدیمیِ مان

قلب من را دوباره می دوزد


"محمدامین آقایی"




"گاه گاهی به من سری بزن"

این عنوان آخرین نوشته من است حسی به من می گویم که دیگر نوشته ای در کار نیست

.

باز هم  طبق عادتی روزانه به کافه می روم و روی آن میز دو نفره می نشینم ؛ همان میز آبی رنگ را میگویم.

دفترم را باز می کنم و قلمم را میان دشت پر از برف رها.

قلم من کودکی است که با خط خطی کردن برف ها ارام میگیرد

موسیقی کافه به لاله های قرمز یخ زده در دشت روح می دهد و شمع روی میز برای نوشته هایم پروانه وار می سوزد.

اما امروز گویا قلم بزرگ شده است خط خطی نمی کند و کم حرف می زند.

قهوه چی می گوید:تلخ یا شیرین آقای شاعر؟؟؟

زبانم سنگین شده نه مینویسم نه چیزی می گویم.

ناگهان . شمع خاموش می شود

برف ها آب تبدیل شده اند

قلم سر خود را می شکند

موسیقی را نمی شنوم

چشمانم چیزی را نمی بیند

گویا مرده ام

آری مرده ام

تنفس مصنوعی مرا در کما نگه می دارد اما می دانم برگشتی در کار نیست.

.

بی تو من با هرتنفس های مصنوعی شعر

زنده می مانم ولی از بی تو بودن سخت تر

.

"محمدامین آقایی"



تو رفتی کار من شد لعنت تقدیرِ افتاده
که من در سوی دیگر ، رو به رویت گیر افتاده
.
میان قهوه خوردن ناگهان رفتی دلم جاماند
شبیه یک دوچرخه ساکت و زنجیر افتاده
.
خبر پیچید در کافه میان دشت آهویی
رها شد از دویدن ها همان جا شیر افتاده
.
نمی دانم تو اکنون دوستم داری دلم می گفت:
که پیش پای من از دست تو شمشیر افتاده.

 

"محمدامین آقایی"


هرچند زور من به تو دنیا نمی رسد

شادم که کار من به تمنا نمی رسد

.

سدی بزرگ مردم شهرند بین ما

ای عشق رودی ام که به دریا نمی رسد

.

چون برج شهر ، قلب شکسته مشخص است

این چشم نم زده که به حاشا نمی رسد

.

همچون کتیبه های قدیمیِ دست ساز

من شعر گنگی ام که به معنا نمی رسد

.

در کوره ای شبیه سفالی شکسته ام

نقش و نگار من ، به تماشا نمی رسد

.

من در میان فصل خزان گیر کرده ام

عمر شکوفه هام به فردا نمی رسد.

 

"محمدامین آقایی"


چند وقتیه ننوشتم

یه چیزایی منو بی حوصله می کنه

.

شاید اینو بارها شنیده باشید که یه شاعر میگه:

باید شعر خودش بیاد

.

این روزا با این اوضاع با این وضع با این تصویرا

امیدی برای نوشتن و سرودن نیست

.

دوست ندارم ی صحبت کنم اما

ت ما رو ول نمی کنه

.

بعضی از شاعرا انتقاد می کنند

بعضیا بی خیال تر شدن

بعضیا هم مثل من قلمشون و غلاف کردن

.

اما روزی میرسه که کویر لوت هم گلستون میشه

روزی که رنگین کمون از آسمون نمیره و یه مهره ثابته

روزی که ماه کامل میشه

.

و اون روز نزدیکه نزدیک

قسم به سرخی خون های به ناحق ریخته شده در دفترم.

قسم به قلم


 

 

"دوباره تنهایی"

تووی ذهنم سکوت انباری است

که پر از بمب های ساعتی است

کوه آتشفشانِ کاغذ ها

در دلش خاطرات خط خطی است

***

پای میز همیشه یک رنگم

می نشینم که درد دل دارم

دفترم باز زیر باران ماند

گریه کرده دوباره افکارم

***

قلمم را دوباره نخ کردم

واژه واژه کنار هم چیدم

از درختت همیشه خوشحالی

از درختم همیشه غم چیدم

***

ساعت روی میز بیمار است

قرص خورده است و باز هم خواب است

زخم لب باز کرده ی من را

مرحمی نیست گرچه بی تاب است

***

می نویسم "دوباره تنهایی"

سوت و کور است خانه ی سبزم

کاش می شد دوباره برگردی

بی قرار است شانه ی سبزم

***

شهر پروانه های پیرهنت

شمع ها را دوباره عاشق کرد

تا سحر با تو قصه می بافم

تا سحر می توان کمی دق کرد

***

غنچه ای در جهنم ذهنم

سبز می شد شکوفه می زد باز

لا به لای سیاهی امشب

کوک کرده به رقص آتش ساز

***

قاصدک آمد و گلی آورد

آرزو کرده ام که او. رفتم

گریه هم سهم کودکان باشد

من که مردم همیشه سرسختم

***

قهوه تلخ از دهن افتاد

زندگی که همیشه بی او نیست

گرچه قلبم پر از ترک شده است

قلب یک مرد، بند به یک مو نیست

***

آتشی در میان ذهن من است

خاطراتِ سیاه می سوزد

چرخ خیاطی قدیمیِ مان

قلب من را دوباره می دوزد

 

"محمدامین آقایی"


کمی بی شیله پیله تر کمی عاشق شوم زیباست
دلم را برده ای با یک نگاه از بس دل انگیزی

 

شبیه چای می مانی درون یک شب برفی
پر از گرما پر از عطری تو از احساس لبریزی

 

خجالت آفت عشق است بگذارش کنار ای دوست
سکوتی می کنم تا تو بگویی شعر یا چیزی.

 

"محمدامین آقایی"

 


"دوباره تنهایی"

تووی ذهنم سکوت انباری است

که پر از بمب های ساعتی است

کوه آتشفشانِ کاغذ ها

در دلش خاطرات خط خطی است

***

پای میز همیشه یک رنگم

می نشینم که درد دل دارم

دفترم باز زیر باران ماند

گریه کرده دوباره افکارم

***

قلمم را دوباره نخ کردم

واژه واژه کنار هم چیدم

از درختت همیشه خوشحالی

از درختم همیشه غم چیدم

***

ساعت روی میز بیمار است

قرص خورده است و باز هم خواب است

زخم لب باز کرده ی من را

مرحمی نیست گرچه بی تاب است

***

می نویسم "دوباره تنهایی"

سوت و کور است خانه ی سبزم

کاش می شد دوباره برگردی

بی قرار است شانه ی سبزم

***

شهر پروانه های پیرهنت

شمع ها را دوباره عاشق کرد

تا سحر با تو قصه می بافم

تا سحر می توان کمی دق کرد

***

غنچه ای در جهنم ذهنم

سبز می شد شکوفه می زد باز

لا به لای سیاهی امشب

کوک کرده به رقص آتش ساز

***

قاصدک آمد و گلی آورد

آرزو کرده ام که او. رفتم

گریه هم سهم کودکان باشد

من که مردم همیشه سرسختم

***

قهوه تلخ از دهن افتاد

زندگی که همیشه بی او نیست

گرچه قلبم پر از ترک شده است

قلب یک مرد، بند به یک مو نیست

***

آتشی در میان ذهن من است

خاطراتِ سیاه می سوزد

چرخ خیاطی قدیمیِ مان

قلب من را دوباره می دوزد

 

"محمدامین آقایی"

 


در حالی این نامه را می نویسم که عقل مرا به دیوار منطق چسبانده و گریبانم را گرفته است:
.
دلتنگ شده ام
دلتنگی هم مرا رها کرده است
و چند هفته یکبار به سراغم می آید
میهمان ناخوانده ای که ناگهان می آید و در چشم هایم رود نیل را به پا می کند
و من خیره به آن قایق شکسته لنگر گرفته ام
که تنها امید من برای به دریا زدن است.
.
سالهاست که رفته ای و من سوگند یاد می کنم
که خیابان به خیابان کوچه به کوچه خانه به خانه و اتاق به اتاقِ شهر را گشته ام و نیافتمت
ای دلیل واژه هایی که کنار هم می چینم دلتنگت شده ام
سالیانی است که این زخم کهنه مرهمی جز نگاهت ندارد
می دانم که برگشتی در کار نیست
اما تمنا می کنم که لحظه ای از پیش چشمانم عبور کنی و من سالهای دیگری را به هوای همان نگاه زنده بمانم.
از فرط دلتنگی دیگر نمی توانم مصرعی برایت بگویم یا تکه ای بنویسم که زبانم الکن است و دلم تنگ
و شعرهایم نم کشیده اند.
.
افسوس که صدایم را کوه انعکاس می دهد اما به گوش سنگین قلبت نمی رسد
افسوس که این نامه هم به دستان سبزت نمی رسد
.
شاید این اولین و آخرین نامه من به تو باشد
زیرا من نه ذره ای صبر و شکیبایی شاملو را دارم و نه ذره ای عمر با برکت او را.
.
نه قلم نای اشک ریختن را دارد
و نه من نای نوشتن را.
کسی در میزند شاید
"مرگ"
به دنبالم آمده است.
.
#محمد_امین_آقایی

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها